کتاب پرواز در قفس (فاطمه محمد شریفی)
36,000 تومان قیمت اصلی 36,000 تومان بود.34,800 تومانقیمت فعلی 34,800 تومان است.
پیشنهادات شگفت انگیز از دست ندی
نمونه بیش از ۱۰۰۰ سفارش ثبت شده در فروشگاه گنج صادق رو در کمتر از ۲ دقیقه ببینید.
وزن محصول | 200 گرم |
---|---|
تعداد صفحات کتاب: | 127 صفحه |
نویسنده: | فاطمه محمدشریفی ملک آبادی |
قطع کتاب: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
انتشارات: | انتشارات جمکران |
تیراژ: | 3000 |
سال چاپ: | 1401 |
شابک | 978-964-973669-3 |
توضیحات محصول
کتاب پرواز در قفس از نشر جمکران نوشته خانم فاطمه محمد شریفی در 120 صفحه میباشد.
معرفی مختصر کتاب
پرواز در قفس داستان دختری حساس و هنرمند که با وجود معلولیت و ناتوانی جسمی، قوی و موفق است و حالا باید انتخاب کند و مهمترین تصمیم زندگیاش را بگیرد.
اما زندگی روی خوشش را به او نشان نمی دهد و مشکلات بیشتری به سراغش می آید و این تازه آغاز ماجراست و…
برشی از کتاب پرواز در قفس
آسمان ابری است. نسیم خنکی سرزده مهمان اتاقم میشود و میپیچد به خاطرم.
دلم حسابی گرفته و خیلی دوست دارم قلم دست بگیرم و بنویسم. اما نمیدانم از کجای زندگیام شروع کنم و برایت از چه بنویسم. اکنون که پساز گذشت سالها هنوز چون آن روزها دوستت دارم، نمیدانم چطور برایت از احساسم بنویسم عزیز دلم فاطمه !
چند ساعتی است با خودم کلنجار میرم ولی انگارنهانگار. از کجا شروع کنم وقتی ذهنم همراهم نیست؟ اتاقم سپید شده از کاغذهای مچاله. این تلاشهای ناکام ذهن خستهام. با خودم میگویم شاید هوای بیرون بهتر از حالوهوای من باشد. دفترچه خاطراتم رو برمیدارم. این دفتر همدم شبهای من است. شبا قبلاز خواب خاطراتمان را مرور میکنم. خاطراتی که در این روزهایی که نیستی، مرورشان تنها قرص خوابآوری است که بیخوابی ام را التیام میدهد.
بیهیچ هدف خیابانها را قدم میزنم و سنگفرشها از سکوت مطلق من آرامآرام میگذرند. فاطمه، فاطمه من! اینقدر عاشق بارون و زیر باران قدم زدن بودی که باران هم بوی تو را گرفته ناخودآگاه این شعر را زمزمه میکنم: با توأم حتی اگر تنها عشق تو حکم است، قانون است. ارمغان عشق، دل دادن سرنوشت ما فقط این است. در حالوهوای خودم هستم که صدایی آشنا مرا از عالمی دیگر بازمیگرداند: آقا…
بخشی از شروع کتاب پرواز در قفس
در پشت جلد پرواز در قفس میخوانیم
اما آن روز خبری از تو نبود. نگران شدم، یاد چند روز پیش افتادم و چیزی که دیده بودم. ولی به خودم دلداری دادم و مدام به خودم تشر میزدم تا فکر بد نکنم.
دوباره صدایش زدم: فاطمه جان، عزیزم! خونهای؟ اما جوابی نشنیدم فکر کردم خانه نیستی، شروع کردم به گشتن خانه، هال و پذیرایی و اتاقخواب رو نگاه کردم، نبودی، درحالیکه به خودم دلگرمی میدادم شاید کاری برایش پیشآمده و بیرون رفته.
وارد آشپزخانه شدم تا یک لیوان آب بخورم. ولی با ناباوری دیدم که بیهوش کف آشپزخانه افتاده ای. با دیدن این صحنه چشمم سیاهی رفت. دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم باید چکار کنم. صدایت زدم: فاطمه جان! چشمهات رو بازکن.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.